یا مقلب القلوب و الابصار؛ یا مدبر الیل و النهار، یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال

ماه اسفند، تداعی‌گر نوروز و تحویل سال است. کاش می‌شد از تک‌تک افراد سوال کرد، اینکه چه چیزهایی را برای تحویل آماده کرده‌اند. برای بعد از آن چه برنامه‌هایی چیده‌اند. 

شاید نشود از همه پرسید اما می‌شود از خود بپرسیم که برگ سالی که رفت در آن چه نوشته شده بود؟ بپرسیم آیا با جسارت و سر بلندی سالی را که گذشت تحویل دادیم؟

برای یک لحظه هم که شده فکرش را بکنید، قرار است پرونده یک سال دیگرمان را به ضخامت و قطر پرونده عمرمان اضافه کنند.

ریز و درشت اعمالمان را می‌خواهند دقیق بررسی و موشکافی کنند.

با گذشت یک سال، یعنی یک سال به لحظه موعود نزدیک شدن، یعنی فرصتی یکساله را از کف دادن، یعنی حساب پس دادن در قبال هر آنچه به مصرف رسانده‌ایم.

اینکه چه مقدار از ارزش و کیفیت کالای وجودی کاسته و به استهلاک آن افزوده شده است. آیا همه چیزهایی که به مصرف رسانده‌ایم وسیله‌ای برای آبادانی بوده یا تخریب؟

در کشمکش افکار در هم ریخته‌ی ذهنم بودم که لرزه‌ای را برشانه‌هایم احساس کردم، برایم ابهام آمیز بود دنبال علت گشتم، زیرا من کنار بخاری بودم و هوا نسبتاً گرمی بود. دلیلی برای لرزیدن نبود تا اینکه وجود نامریی دو فرشته مکتوبگر اعمال را به یاد آوردم.

خواستم از این دو همسایه دیوار به دیوار سوالی داشته باشم. اما با آن شخصیت خود را زیر سوال می‌بردم. ولی برای رسیدن به واقعیتی هر چند تلخ لازم می‌بود. پس باصدای لرزان و پرتپش گفتم: دوستان آیا تا به حال از بودن با من به ستوه آمده‌اید؟ برای شنیدن جواب تمام حواسم را جمع کرده بودم، اما افسوس؛ چیزی نشنیدم. هر دوی آن‌ها موقرانه سکوت کرده بودند. من از این سکوت مرگبار دریافتم که خود بایستی به گذشته یکساله سری بزنم و جوابم را بیابم. اینکه روزگار را چطور سپری کرده‌ام و چه به روز خود آورده‌ام، در کدامین سمت و سوی جاده‌های این دنیا با چه هدفی چرخیده‌ام و غباری که بر وجودم نشسته از چه جنسی بود.

در همین اوضاع و احوال بودم که سوزشی دردناک را در چشمانم احساس کردم. برای پیدا کردن علت به آیینه نگاهی انداختم تا ببینم چه به روز چشم‌هایم آمده، لحظه‌ای خود را نشناختم. از دوست آیینه‌ایم پرسیدم این دیگر کیست؟ از او برایم بگو: آخر بر اثر ضربه‌ای که روزگار بر روح و جانم گذاشته بود خود وجودیم را فراموش کرده بودم.

کودکیم، در میان خطوط مه آلود محو شده بود.

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می‌کند باما نهانی می‌کند

تصویر مه آلود و مبهمی از جلوی دیدگانم گذشت. از گذشته‌های دور و نزدیک چیزهایی به یاد آوردم، آن‌ها را با من امروزی مقایسه کردم.

من که می‌خواستم افق را ببینم وجود دیگری در وجود خود دیدم، نزدیکی که از من دور بود، آشنایی که با من غریبگی می‌کرد.

سال‌ها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می‌کند

باهمه نسیان تو گویی از پی آزار من 

خاطرم با خاطرات خودتبانی می‌کند

وحشت کرده بودم خدایا من را چه شده چرا خودم را نمی‌شناسم؟ دیگر یادم رفته بود سوز چشمانم را، و اینکه چرا به آیینه نگریسته‌ام .

در قلبم این سوزش را احساس می‌کردم‌، دانستم منشأ لرزه‌ی شانه‌هایم و سوزش چشمانم قلبم بود. حالتی اندوه‌بار و ماتم‌زایی بر وجودم نشست لحظات هم تنگ‌تر و فرصت داشت کم‌کم از دست می‌رفت، صدای نفس‌های سنگینی در هیاهوی سرد شب به گوش می‌رسید. حال، به جای آنکه بلرزم داشتم از حرارت می‌سوختم، در دل تاریکی فرو رفته بودم، ابتدا چیزی را نمی‌دیدم تا اینکه با نور چراغ قوه‌ای که در میان ظلمت شب سوسو می‌کرد در مسافت کوتاه اتاقم کور مال کورمال گام برمی‌داشتم.

به دیوار تکیه زدم سرم را در میان دست‌هایم گرفتم، سست شده بودم ناگهان به زمین افتادم، تلاش کردم دوباره بلند شوم چرا که چیزی از درونم فریاد می‌زد و می‌خواست کمکم کند تا از این سستی و کرختگی بیرون بیایم برای دوباره جان گرفتن، برای بهاری شدن، برای شناختی با بصیرت.

من از اصلیت خود دور شده بودم باید فکر کرد و چاره‌ای اندیشد. 

 چرا که شنیده بودم هر پدیده‌ای که انسان خلق می‌کند، هر بنایی که می‌سازد، هر توفیقی که بدست می‌آورد همه و همه ابتدا از یک «فکر» شروع می‌شوند و فکر نقطه آغاز همه پدیده‌های بشری است. پس من هم باید فکری می‌کردم.

چرا که شنیده بودم هر پدیده ای که انسان خلق میکند، هربنایی که میسازد، هر توفیقی که بدست می آورد همه وهمه ابتدا از یک فکر شروع میشود وفکر، نقطه ی آغاز همه پدیده های بشری است . پس من هم باید فکری میکردم.

تازه به یادم آمد که فردا نوروز است، من هم می‌توانم از نو شروع کنم. می‌توانم به ضعف‌هایم، قوت؛ و به قوت‌هایم کیفیت ببخشم.

"طبیعت " دوباره زنده شدن را در دنیای فانی برای ما تداعی می‌کند، نقش روح ماست که در اشیا منعکس می‌شود.

من شب آخر سال را شب ارزیابی، شب قانونمندی قرار دادم تا نزولی تازه از قانون زندگی را به قلب و وجودم تقدیم کنم. برای گذشتن از حال موجود و رسیدن به حالی مطلوب.

دیگر می‌خواهم از آن ظلمت و نسیانی به نور و بینشی صحیح دست پیدا کنم.

نمی‌خواهم حبابی باشم بر روی آب‌های روان که با کمترین ضربه‌ای متلاشی شوم. می‌خواهم نوروز و سال نو را با وجودی الماسی و قانونی طلایی شروع کنم. اگر همچون الماس با ارزش باشم حتی اگر نا ملایمتی روزگار با همه‌ی سهمگینی‌اش مرا خرد کند کسی منِ خورد شده را در زباله‌دان بی‌ارزشی‌ها نمی‌اندازد. 

دیگر چرا در غم گذشته‌ی از دست رفته بنالم. شاید روزهای شیرینی در انتظارم باشند، حالا که گذشته را از مقابل دیدگانم می‌گذرانم خاطره‌ای دلپذیر برایم تداعی می‌شود.

ای شبنم‌ها این خاطره‌ی من را به آنجا برید که برای اولین بار دلم به تپش دلی دیگر پاسخ گفت. حال دیگر احساس سبکی می‌کنم چون خودم را شناختم و با همین وجود آشنا می‌خواهم سال را تحویل دهم با برنامه‌هایی برای پربارتر کردن منِ وجودیم.

"پس نوروز مبارک وهرروزتان نوروز"